آنوشا خانومآنوشا خانوم، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

نبض زندگی مامان و بابا

دلنوشته برای فرشته درونم

1393/7/1 11:43
نویسنده : مامان نی نی
370 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم

این مطالب و واسه این مینویسم که اگه یه روزی بزرگ شدی و تونستی بخونی بیای اینجا و بدونی مامانی تو اون روزا چه حسی داشت.

قبلش نمی دونستم تو تو دلم خونه کردی همه اش حالم بد بود، دکترای بیمارستان هیچ کسم نفهمیده بود که یه فرشته ناز تو دلمه خلاصه مامانی رفت دکتر زنان اونجا فهمید تو دوردونه خوجل تو دلش خونه کردی کلی بغض کردم از خوشحالی آخه منتظر همچین خبری نبودم. از اتاق دکتر که اومدم بیرون بابایی داشت با گوشیش بازی می کرد اومد سمت میز منشی که ویزیت و حساب کنه به من نگاه کرد گفت چی شد گفتم داری بابا میشی اولش خیلی تعجب کرد تو شوک بود بعدش که بخودش اومد خوشحال شد خیلی زیاد. خلاصه از مطب اومدیم بیرون تا خونه بابا میخندید بهش میگفتم چرا میخندی ولی جواب نمی داد. خلاصه تا چند وقت که کلی حالم بد بود هیچی نمی تونستم بخورم و همه اش بی حال بودم ولی با این حال سر کارمم میرفتم. دیگه از اون به بعد آزمایش ها و چکاب ها شروع شد و فقط کار من شده بود دعا که جوابها خوب باشه خلاصه تا اینکه یه روز رفتم مطب و خانم دکتر صدای قلب شما رو واسه ام گذاشت کلی ذوق کردم ولی حیف که بابایی نیومده بود تو اتاق بعد از اون رفتیم سونو چون منو بابایی هول بودیم ببینمیم جنسیت شما چیه سریع رفتیم وقتی وارد اتاق شدم و دراز کشیدم بابایی اومد بالا سرم وایساد و دکترم کلی از تو واسه اش گفت دستات و پاهات و ستون فقراتت رو و کلی چیزای دیگه رو نشون بابایی داد و من فقط داشتم دعا میخوندم و غصه میخوردم که چرا من نمی تونم ببینمت دیدیم دکتر یک دفعه از جاش بلند شد گفت کارم تموم شد ولی هنوز به ما نگفته بود که شما فرشته کوچولو چی هستین منو بابایی با کلی تعجب به دکتر گفتیم جنسیت که دکتر گفت یه دخمل ناز ،نمی دونی بابایی چقدر خوشحال شد تا خونه هی میخندید و هی ذوق میکرد. فردای اون روز با بابایی رفتیم بیرون بابا واسه ات کلی خرید کرد . حتما عکساشو برات میزارم . الان که اینو نوشتم شما 19 هفته و 6 روزه که تو وجود من هستی. و بدون عاشقانه منو بابایی دوستت داریم.

پسندها (1)

نظرات (1)

حدیث
6 مهر 93 16:17
عزیزم انشاالله صحیح و سالم بدنیا میاد. قدمش برات خوب باشه. مرسی عزیزم